کد خبر: ۹۰۹۹
۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۹

سردار مجید ایافت به دیدار حق رفت

سردار مجید ایافت که در بیش از ۶۰ عملیات درون‌مرزی و برون‌مرزی حضور داشت و دوشادوش سرداران شهید کاوه، شوشتری و... به مقابله با دشمن پرداخت. ۱۴ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۳ دعوت حق را لبیک گفت.

عصر جمعه، ۱۴‌اردیبهشت بود که یکی از رابطان محلی ما در بولوار توس با خبرنگار شهرآرامحله تماس گرفت. پشت تلفن صدایش کمی لرزان بود و گفت سردارسرتیپ دوم پاسدار سید‌مجید ایافت، از اهالی محله اقبال، به رحمت خدا رفته است. سردار مجید ایافت در بیش از ۶۰ عملیات درون‌مرزی و برون‌مرزی حضور داشت و دوشادوش سرداران شهید کاوه، شوشتری و... یه مقابله با دشمن پرداخت.

 

حضور در جبهه تا نبرد در افغانستان

شنبه ساعت ۹ صبح قرار تشییع از مهدیه است و بعد، پیکر پاک این سردار جان‌بر‌کف را به حرم امام‌رضا (ع) می‌برند تا برای خاک‌سپاری به بهشت‌رضا (ع) انتقال یابد. جمعیت بسیاری در مراسم تشییع حاضر شد‌ه‌اند که خیلی‌هایشان خاطره رشادت‌های این هم‌رزم و جانشین شهید‌محمود کاوه را شنیده‌اند یا مانند حمیدرضا صدوقی، ویژگی‌های شخصیتی سردار ایافت را به‌واسطه دوستی چندین‌ساله‌شان، به‌خوبی می‌شناسند.

صدوقی می‌گوید: آشنایی‌مان به سال ۶۲ و هم‌رزم‌شدنمان با فرمانده محمود کاوه و جانشین فرمانده‌شدن او برمی‌گردد. اما خیلی از هم‌رزمان، او را از ۵۹ و شروع جنگ می‌شناختند. مردی بود که برای دفاع از ایران و اسلام، از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد؛ چه زمانی‌که در سقز بود، چه زمانی‌که جانشین شهید‌کاوه شد، چه وقتی با اشرار مسلح سیستان‌و‌بلوچستان جنگید، یا وقتی به پاکستان و افغانستان رفت و زمانی‌که در سوریه مدافع حرم بود.

 

خانواده‌اش را در زمان جنگ به ارومیه برد

خیلی‌ها در این جمع هستند که می‌گویند افرادی مانند شهید‌محمود کاوه به‌واسطه رشادت‌های امثال سردار ایافت شناخته شدند. مردی که از سرداران منحصر‌به‌فرد کشور بود و برای برافراشته‌ماندن پرچم عدل اسلامی از هیچ جان‌فدایی دریغ نمی‌کرد.

هادی صبوری، از همکاران سردار ایافت در مرکز راهبردی سپاه امام‌رضا (ع)، می‌گوید: سردار با آحاد مردم در ارتباط بود و مردم عادی و سپاهی و بسیجی و ارتش، همه با او خوب ارتباط می‌گرفتند. او حتی در آن سال‌ها همه افراد خانواده‌اش را در ارومیه به جبهه‌های جنگ آورد و در راه پاسداشت ایران و اسلام و انقلاب از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد. حیف شد او باید در جنگ شهید می‌شد.

آن‌طور‌که هم‌رزمان سردار ایافت می‌گویند، جانباز چهل‌درصد شیمیایی محله اقبال برای عمل معده به بیمارستان رفته بود که بر‌اثر عوارض ناشی از شیمیایی نفس کم آورد و به دیار باقی شتافت. روحش شاد و یادش گرامی.

 

گفتگوی زیر سال ۱۳۹۸ درباره عملیات مرصاد با سردار ایافت انجام شد که دوباره به مرور آن می‌پردازیم. 

با یادآوری روز‌های سخت مقاومت چهره‌اش درهم می‌رود. هر چه باشد سخن‌گفتن از ۸ سال جنگ کار آسانی نیست. عینکش را از چهره برمی‌دارد گویا تصویر بسیاری از هم‌رزمانش در مقابل چشمانش رژه می‌رود؛ سردار مجید ایافت متولد ۱۳۴۲ یکی از پایه‌گذاران تیپ ویژه شهداست که هم‌زمان با شروع جنگ ترک تحصیل کرده و عازم جبهه می‌شود.

او که در بیش از ۶۰ عملیات درون‌مرزی و برون‌مرزی حضور داشته و دوشادوش سرداران شهید کاوه، شوشتری و... به مقابله با دشمن پرداخته است از عملیات مرصاد می‌گوید، عملیاتی که در روز‌های اول مرداد ۶۷ اتفاق افتاد و به کابوسی برای منافقین تبدیل شد.

 

 از پشت نیمکت به خط مقدم

۱۷ ساله بوده که کلاس درس را رها کرده، لباس نظامی به تن می‌کند و اسلحه به دست می‌گیرد؛ کاری که هیچ وقت در تصورش هم نمی‌گنجید روزی انجام دهد، می‌گوید از همان دوران کودکی علاقه‌مند بوده تا معلم شود و این علاقه زمانی بیشتر شد که در دوران دبیرستان مبارزات دبیر‌های خود را علیه نظام ستم‌شاهی می‌دید، اما از آنجا که سرنوشت کشور به نوع دیگری رقم می‌خورد و صدام حسین به خاک میهن تجاوز می‌کند، وظیفه شرعی خود می‌داند تا در جبهه‌های نبرد حضور پیدا کند.

سیدمجید که جثه بسیار کوچکی داشت و هنوز پشت لبش سبز نشده بود تصمیم می‌گیرد تا از طریق بسیج مسجد محله برای اعزام به جبهه داوطلب شود، اما زمانی که این تصمیم را با پدر و مادرش در میان می‌گذارد آنها مخالفت می‌کنند، دلیل اصلی مخالفت والدینش این بوده که مجید درس‌خوان و جزو شاگرد اول‌های مدرسه بوده است، اما او با وعده اینکه فقط دو ماهی به جبهه می‌رود تا به وظیفه خود عمل کند و بعد از بازگشت درس خود را ادامه می‌دهد، بالأخره می‌تواند والدینش را مجاب کند.

همراه با دیگر بچه‌های محله که برای اعزام ثبت‌نام کرده بودند به اردوی آموزشی فرستاده می‌شود. تاکتیک‌های رزمی را زیر نظر شهید محمود کاوه یاد می‌گیرد و اینجاست که دید او به نظامیان تغییر پیدا می‌کند: «هیچ‌گاه علاقه‌ای به نظامی‌بودن نداشتم، چون در زمان پهلوی درگیری‌های آنها با مردم را دیده بودم، اما زمانی که دوره آموزشی را می‌گذراندم شیفته اخلاق و منش شهید کاوه شدم، جوانی به تمام معنا شجاع که با روی گشاده با همه برخورد می‌کرد.»

پس از پایان دوره آموزشی روز اعزام به جبهه فرامی‌رسد و سیدمجید نیز با والدینش که برای بدرقه او آمده بودند، خداحافظی می‌کند و در صف قرار می‌گیرد تا سوار بر اتوبوس به کردستان اعزام شود، اما مسئول اعزام که مشخصات رزمندگان را بررسی می‌کرد با دیدن جثه سیدمجید او را از صف بیرون می‌کشد و می‌گوید جثه تو کوچک است سن و سالی نداری و نمی‌توانی در جنگ چریکی شرکت کنی بهتر است به خانه بازگردی!

شنیدن این سخنان برای سیدمجید بسیار سنگین بود بنابراین چهره‌اش از ناراحتی در هم می‌رود. پدرش که شاهد این ماجرا بوده خشمگین می‌شود و با مسئول اعزام صحبت می‌کند، اما حرف مسئول یکی بوده و کوتاه نمی‌آید برای همین هم پدر سیدمجید به سراغ فرمانده تیپ، شهید بابارستمی، می‌رود و می‌گوید: «این پسر آموزش دیده است چطور می‌توانید بگویید توان جنگیدن ندارد!»

این‌گونه می‌شود که سیدمجید می‌تواند سوار بر اتوبوس راهی سقز شود و رفتار پدرش و شجاعت او برای فرستادن فرزندش به جبهه نقل محافل می‌شود که چگونه یک پدر فرزندش را برای دفاع از خاک و ناموس به مقابله با دشمن می‌فرستد.

جزو اولین گروه اعزام بسیج به جبهه بوده است، می‌گوید: «ابتدا قرار بود مانند دیگر برنامه‌های اعزام به جنوب ایران فرستاده شویم، اما فعالیت عناصر ضدانقلاب در مرز‌های غربی کشور به شدت افزایش یافته بود در همین راستا هم بنا به درخواست شهید صیاد شیرازی و شهید محمد بروجردی تصمیم گرفته شد تا نیرو‌ها به محور غرب فرستاده شوند تا از این طریق بتوان جلو برنامه‌های تبلیغاتی، سیاسی و نظامی منافقین را گرفت.»

 

سلاحی که از قدش بلندتر بود!

سیدمجید که تا آن وقت کمتر از تعداد انگشتان یک دست همراه با خانواده‌اش به سفر رفته بود، به تنهایی و در سن نوجوانی راهی خط مقدم و مقابله با دشمن شد. تعاریفی که درباره کردستان شنیده بود باعث شده بود تا تصور این نوجوان ۱۷ ساله مبنی بر این باشد که به منطقه‌ای کوهستانی با چند روستا در اطراف آن اعزام می‌شود.

تصویری که با ورودش به منطقه به‌طور کامل تغییر پیدا می‌کند: «جنگ در مناطق کوهستانی سختی خاص خود را دارد گردنه‌ها و دشت‌هایی که دشمن با نفوذ در آن می‌تواند تا روز‌ها میدان نبرد را در مشت خود بگیرد.»

انقلاب تازه پا گرفته بود و زمان زیادی از پیروزی آن نمی‌گذشت از طرفی تسلیحات کمی در برابر دشمن در اختیار رزمندگان قرار داشت به طوری که روزی سیدمجید برای گرفتن سلاح می‌رود به او فشنگ و به یکی دیگر از رزمندگان اسلحه داده می‌شود و می‌گویند آن دو باید در کنار هم باشند به این معنا که سیدمجید با بستن حمایل فشنگ به‌نوعی فشنگ‌رسان باشد. بعد از مدتی به او اسلحه برنو می‌دهند.

متوجه شدم که حس پاهایم تا چندساعت دیگر برمی‌گردد، دستانم را به دور گردن دو سردار انداختم و به مقر بازگشتم

اسلحه‌ای که حرف‌زدن درباره آن صورت او را به خنده باز می‌کند: «به دلیل کمبود تسلیحات یک‌سری تفنگ از رده خارج و در اختیار رزمندگان گذاشته شده بود. تفنگ برنو یکی از این سلاح‌ها بود که به زمان رضاخان بازمی‌گشت به خاطر دارم وقتی می‌خواستم سرنیزه بزنم قد تفنگ از من بلندتر می‌شد!»

۴۵ روز از حضور او در جبهه می‌گذرد و مأموریتش به پایان می‌رسد، اما هر کاری می‌کند دلش راضی نمی‌شود بازگردد: «سختی‌های جبهه یک طرف ماجرا بود، اما دفاع از خاک و عشقی که به حضرت امام راحل داشتم نمی‌گذاشت تا میدان نبرد را رها کنم و مشغول زندگی عادی و روزمره خود شوم، حال که از نزدیک رشادت و دلاوری‌های رزمنده‌ها را دیده بودم، خلوص نیت فرمانده‌هایی همچون شهید کاوه، شهید بابارستمی و... را با گوشت و پوست خود حس کرده بودم، بازگشت برایم بسیار سخت بود.»


شکل‌گیری ارتش آزادی‌بخش

سیدمجید تا پایان جنگ تحمیلی در محور غرب و جنوب می‌ماند و در ۴۰ عملیات درون‌مرزی و ۱۸ عملیات برون‌مرزی شرکت می‌کند. او که جزو بنیان‌گذاران تیپ ویژه شهداست خاطرات بسیاری از روز‌های جنگ تحمیلی دارد.

او عملیات مرصاد را از همان ابتدا به چشم دیده است و روایتی شنیدنی از این عملیات دارد: «از سال ۶۶ عراق با پشتیبانی کشور‌های غربی و قدرتمند جهان توانسته بود توان رزمی خود را افزایش دهد به طوری که تعداد لشکرهایش افزایش چشمگیری داشت و همین موضوع معادلات جنگ را بر هم زده بود، تا پیش از این نیرو‌های حمله‌کننده بودیم و عراق در برابر ما دفاع می‌کرد، اما روی سکه عوض شده بود و عراق با عملیات‌های پی‌درپی حمله می‌کرد و ما مقاومت می‌کردیم از طرفی عده‌ای در داخل کشور مشکلات اقتصادی ناشی از جنگ را پیش می‌کشیدند که تمام این موضوعات باعث شده بود توان رزمی ما تحلیل یابد.»

سردار سیدمجید ایافت با اشاره به اینکه بعد از عملیات کربلای ۵، عملیات بزرگ موفق کمی داشتیم، بیان می‌کند: عراق شیوه «دفاع متحرک» را پیش گرفته بود و با استفاده از سلاح‌های شیمیایی نیت خصمانه خود را در عرصه جهانی به‌وضوح به نمایش گذاشته بود، اما کشور‌های جهان در برابر این اقدامات ضد حقوق بشر صدام سکوت اختیار کرده بودند. از طرفی حزب بعث با حمایت از سازمان مجاهدین خلق سعی در براندازی نظام داشت. 

وی می‌افزاید: «منافقینی که از ایران خارج شده بودند با استفاده از جنگ تحمیلی، اقدام به تشکیل نیروی نظامی باعنوان «ارتش آزادی بخش ملی» کرده بودند و در سال ۶۶ دو عملیات آفتاب که حمله به مرز‌ها و جبهه میانی و عملیات چنگوله و همچنین عملیات چلچراغ را که مشترک با عراق برای گرفتن مهران بود انجام دادند.»

طبق گفته سردار ایافت این عملیات‌ها باعث می‌شود تا منافقین رؤیای گرفتن تهران را در سر بپرورانند و این رؤیاپردازی زمانی جامه عمل پوشاند که سناتوری آمریکایی به آنها خط داده بود که «امروز مهران، فردا تهران؛ «پشتیبانی‌هایی نیز صورت گرفت و برنامه‌ریزی کامل انجام شد تا در شهریور سال ۶۷ سازمان مجاهدین خلق دست به حمله نظامی برای گرفتن تهران بزند، در همین راستا هم تمام نیرو‌های خود در سراسر دنیا را به عراق فراخواند و تعداد نیرو‌های خود را از ۵ تیپ به ۲۵ تیپ رساند.

هر تیپ در ارتش منافقین بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ نفر نیرو داشت تا تیپ‌ها سبک بوده و قدرت تحرک بیشتری داشته باشند. همچنین تمام افراد تا دندان مسلح شده بودند، البته منافقین توانسته بودند با شست‌وشوی مغزی، تعدادی معدود از اسرای ایرانی را که سال‌ها بود در زندان‌های رژیم بعثی شکنجه می‌شدند با خود همراه کنند.

اسیرانی که بیشتر آنها فقط با هدف رهایی از زندان و فرار از دست منافقین هنگام عملیات به این‌کار تن داده بودند. بهترین تجهیزات نظامی از خودرو‌های زرهی، نفربر‌های صفر کیلومتر، سلاح‌های ضدتانک پیشرفته تا تانک‌های برزیلی که چرخ‌دار بودند و قدرت مانور بیشتر و سرعت بالاتری داشتند و می‌توانستند با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت حرکت کنند برای رویارویی با ایران و تصرف تهران در اختیار منافقین قرار گرفت.»

سردار ایافت می‌گوید: «تجهیزاتی که به عراق وارد می‌شد و حرکاتی را که انجام می‌شد رصد می‌کردیم و حدس و گمان ما بر این بود که مانند عملیات مهران، عراق برای عملیات دیگری برنامه ریزی می‌کند و هیچ تصور نمی‌کردیم منافقین و آن هم با هدف گرفتن پایتخت دست به چنین اقدامی زده باشند.

تحلیلی که نیرو‌های بعثی و سازمان مجاهدین برای تصرف تهران داشتند مبنی بر این بود که ارتش عراق خوزستان را بگیرد و سپس منافقین با ۲۵ تیپ خود از محور غرب و کرمانشاه به خاک ایران حمله کرده و مرحله به مرحله تا تهران پیش بروند، اما با پذیرش قطعنامه ۵۹۸ تمام معادلات و نقشه‌های آنها نقش بر آب شد.»

 

رؤیای تصرف تهران

سوم مرداد سال ۶۷ درست ۶ روز بعد از پذیرش قطعنامه بود که ارتش منافقین با تصور اینکه بهترین فرصت خود را برای حمله به ایران دارد از دست می‌دهد تصمیم گرفت تا با وجود نداشتن آمادگی لازم عملیات فروغ جاویدان را با هدف گرفتن تهران آغاز کند.

با وجودی که قطعنامه پذیرفته شده بود، اما رزمندگان به خوبی می‌دانستند که به عراق اعتمادی نیست و ممکن است دوباره دست به عملیات غافلگیرانه‌ای بزند به همین دلیل هم ۳ گردان و ۲ خط پدافندی را برای جانب احتیاط در مرز‌های غرب نگه می‌دارند تا در صورت هر گونه حرکتی امکان مقابله وجود داشته باشد.

سوم مرداد، سردار با چند نفر دیگر از رزمندگان خانواده‌های خود را به تفرجگاهی در نزدیکی مهاباد برای تفریح می‌برند تا بعد از گذشت مدت زمان طولانی که به خانواده‌ها سخت گذشته بود کمی تفریح کنند.

هنوز ساعتی از حضور آنها در این محل نمی‌گذرد که خبر حمله عراق و تصرف اسلام‌آباد به سردار می‌رسد: «از نظر نظامی باورمان نمی‌شد که به این سرعت عراق توانسته باشد اسلام‌آباد را تصرف کند، خانواده‌ها را به سرعت به ارومیه فرستادیم و خودمان راهی پادگان شدیم تا نیرو‌ها را برای اعزام آماده کنیم.»

هر گردان متشکل از ۶۰۰ نیرو می‌شود و با توجه به اینکه برای اعزام این تعداد، امکانات کافی از قبیل اتوبوس و مینی‌بوس در پادگان وجود نداشت و این امکان وجود نداشت تا رزمنده‌ها را به وسیله وانت و نفربر به کرمانشاه اعزام کنند، بنابراین در جاده ایست بازرسی زده می‌شود و جلو اتوبوس‌هایی را که از این محور می‌گذرند می‌گیرند تا بتوانند نیرو‌ها را برای مقابله با دشمن بفرستند.


قتل‌عام مردم اسلام‌آباد

زمانی که نیرو‌ها از مهاباد به کامیاران می‌رسند سردار از صحنه عجیبی که دیده است برایمان روایت می‌کند: «جاده کامیاران مملو از مردمی بود که برخی با وسایل نقلیه خود و برخی نیز با پای برهنه و بقچه به سر حتی با لباس‌های خانه به سمت سنندج و همدان فرار می‌کردند، درست تصویری که با حمله عراق به خرمشهر شکل گرفته بود دوباره رقم خورد.

وضعیت اسفباری وجود داشت و منافقین سنگ‌دل برای رسیدن به هدف خود به هیچ کس رحم نکرده بودند، خبر اعدام‌های صحرایی در سر پل ذهاب که مردم بی‌گناه را در کنار جاده تیرباران کرده بودند یا حلق آویزکردن سربازان و به آتش کشیدن بیمارستان ارتش در اسلام‌آباد؛ احساسات مردم را جریحه‌دار کرده بود.»

 

دفاع از خاک با چوب و چماق

زمانی که به کرمانشاه می‌رسند در جاده چند جوان کرد را می‌بینند که با تفنگ شکاری، چماق، قمه و هر وسیله‌ای که به دستشان رسیده بود برای دفاع از شهر و آبادی خود پای پیاده می‌رفتند تا در مقابل متجاوزان بایستند.

بالأخره نیرو‌ها به گردنه چهارزبر در ۳۵ کیلومتری کرمانشاه می‌رسند و پلیس راه را که تخلیه شده بود به عنوان مقر بهداری انتخاب می‌کنند تا با شناسایی و رصد وضعیت دشمن تاکتیک مناسبی را انتخاب کنند.

با رصد منطقه متوجه شدیم که عراقی‌ها با وسایل نقلیه تیزرویی که داشتند توانسته بودند اسلام‌آباد و کرمانشاه را بگیرند

با رسیدن به گردنه چهارزبر متوجه می‌شوند که تعدادی از نیرو‌های قرارگاهی که در این گردنه قرار داشته و همان بچه‌های تدارکات، آشپز، راننده و... بودند روی گردنه خاکریزی درست کرده بودند و راه عبور منافقین را بسته بودند، به طوری که با این مقاومت ارتش آزادی‌بخش با آن همه تجهیزات پشت گردنه متوقف شده بودند.

راه منافقین توسط همان خاکریز بسته شده بود و همین موضوع باعث شد تا تمام ۲۵ تیپ با تمام تجهیزات خود در دشتی بین گردنه چهارزبر و دشت حسن‌آباد گیر بیفتند و خودرو‌های تیزرو آنها سپر به سپر متمرکز شده باشند.

صبح چهارم مرداد با روشن‌شدن هوا حمله هوایی در آسمان بیداد می‌کند و اجازه هیچ‌گونه حرکتی را به رزمندگان نمی‌دهد. از سوی دیگر بمب‌های هواپیما‌های عراقی که روی جاده خورده بود، عمل نکرده بود و هر لحظه امکان انفجار وجود داشت: «با رصد منطقه متوجه شدیم که عراقی‌ها با وسایل نقلیه تیزرویی که داشتند توانسته بودند اسلام‌آباد و کرمانشاه را بگیرند، اما این منافقین بودند که در قالب ۵ محور و ۲۵ تیپ و با تصور اینکه مردم از جنگ خسته شده‌اند به همین دلیل هم به آنها می‌پیوندند، با خیال باطل نقشه کشیده بودند تا بعد از این دو شهر همدان، قزوین و سپس تهران را تصرف کنند.»


نبرد کوهستان

شهید صیاد شیرازی نیز به پادگان هوانیروز کرمانشاه رفته بود و، چون نظامی باتجربه‌ای بود می‌دانست بهترین سلاح برای مقابله با نیرو‌های منافقین که در دشت گیر افتاده بودند، حمله هوایی است پس خود وارد عمل شد و هدایت نیرو‌ها را به عهده گرفت.

فرمانده‌های مختلف از جمله شهید شوشتری با شنیدن خبر حمله دوباره به مرز‌های محور غرب، خود را به این مرز‌ها رسانده بودند که جلسه‌ای بین آنها گذاشته شد و عملیات مقابله با منافقین طراحی شد تا دشت حسن‌آباد و اسلام‌آباد غرب پس گرفته شود، بنابراین مقرر می‌شود تا فرماندهان با مسئولان اطلاعات شناسایی با هلی‌کوپتری برای شناسایی بروند تا صبح به دشمن حمله شود.

ایافت با بیان اینکه قرار بود با سردار شهید شوشتری برای شناسایی بروم، دستی به محاسن سفیدش می‌کشد و ادامه می‌دهد: «از سوله فرماندهی که بیرون آمدم به یک‌باره دو هواپیمای عراقی را دیدم که با ارتفاع بسیار کم به سمت جاده شیرجه زدند به طوری که خلبانان هواپیما‌ها را از نزدیک می‌توانستم ببینم، بمب‌های خود را رها و سریع حرکت دادند، اما یکی از بمب‌ها در داخل دره‌ای که مقابل سوله قرار داشت منفجر شد و تخت سنگی شکسته و تکه‌ای از آن به کمر من خورد و داخل جاده افتادم.»

سردار ایافت با ضربه‌ای که به کمرش وارد می‌شود، دیگر نمی‌تواند پاهایش را حس کند بنابراین به سرعت با آمبولانس به کرمانشاه فرستاده می‌شود.دکتر با تصور اینکه ممکن است او قطع نخاع شده باشد آزمایش و عکس‌های لازم را می‌گیرد و سپس با تشخیص اینکه اعصاب به‌دلیل ضربه وارده بی‌حس شده و قطع نخاع روی نداده برای او استراحت در بیمارستان را تجویز می‌کند.

می‌گوید: «با حرف‌های دکتر متوجه شدم که حس پاهایم تا چند ساعت دیگر باز خواهد گشت، با علم بر اینکه عملیات سنگینی پیش‌رو داریم دلم طاقت نمی‌آورد که در نقاهتگاه برای استراحت بمانم بنابراین دستانم را به دور گردن دو سردار شهید علی دشتی و زارع‌صفت که من را به بیمارستان آورده بودند، انداختم و به مقر بازگشتم.»

سردار شوشتری و دیگر فرماندهان با هلی‌کوپتر برای شناسایی رفته بودند، بنابراین سردار ایافت با کمک عصایی که با خود از بیمارستان آورده بود کار‌های پشتیبانی برای اعزام رزمندگان را انجام می‌دهد و با بازگشت فرماندهان و اجرای طرح عملیات بعد از درگیری چند ساعته در نیمه شب پنجم مرداد ارتفاعات از منافقین گرفته و با روشن‌شدن هوا نیرو‌ها برای پاک‌سازی منطقه به سمت دشت حسن‌آباد حرکت می‌کنند.

سردار ایافت که به دلیل جراحت نمی‌توانسته به سمت دشت برود، هدایت نیرو‌های قرارگاه شهبازی را به عهده می‌گیرد. ساعتی از رفتن رزمندگان نگذشته بود که صدا‌های عجیبی مثل صدای گربه، سگ و زوزه شغال به گوش می‌رسد، اینجاست که متوجه می‌شود توسط عده‌ای از منافقین محاصره شده‌اند. سریع بچه‌های تدارکات و زخمی‌هایی را که توان حرکت داشتند بسیج می‌کند و منافقین را از پا درمی‌آورد و عده‌ای از آنها را نیز اسیر می‌کند.

می‌گوید: «لباس منافقین خاکی و کاملا مشابه لباس نیرو‌های خودی بود تنها تفاوت آنها بازوبند سفیدی بود که به بازوی خود می‌بستند و برخی از آ‌ن‌ها قبل از اسیرشدن بازوبند را از دست خود جدا می‌کردند تا شناسایی نشوند، اما وقتی از یکی از آنها بازجویی کردیم، اعتراف کرد که از اسرای ایرانی است که سال‌ها در عراق زندانی بوده و منافقین با وعده اینکه اگر با آنها در یک عملیات همراه شود آزاد خواهد شد، حاضر به این کار شده و قصد فرار از دست منافقین و پیوستن به نیرو‌های خودی را داشته به همین دلیل هم خود را تسلیم ما کرده بود.»

 

انهدام منافقین، پایان شیرین عملیات

منافقین که در عملیات شکست خورده بودند دیگر رمقی نداشتند و به دنبال راهی برای فرار بودند. البته تعدادی از آنها نیز بین صخره‌ها و درختان پناه گرفته بودند و تیراندازی و درگیری‌های جزئی به وجود می‌آوردند و تا چند هفته بعد در کوهستان رها بودند حتی برخی به‌دلیل گرسنگی و تشنگی در همین صخره‌ها جان دادند.

از ۵ هزار نیروی ارتش آزادی‌بخش، نیمی از آنها در عملیات مرصاد کشته و بیش از ۵۰۰ نفر نیز اسیر شدند، عده زیادی هم به‌دلیل گرسنگی و تشنگی در کوهستان تلف شدند و این‌گونه بود که عراق هم اوضاع را برای عرض اندام نامناسب دید و عقب‌نشینی کرد.

سردار ایافت تأملی می‌کند و می‌گوید: «دو تحلیل از عملیات فروغ جاویدان نامی که منافقین برای تصرف تهران انتخاب کرده بودند وجود دارد، در یک تحلیل بیان می‌شود که منافقین با تسویه حساب درون‌گروهی می‌خواستند عده‌ای از سران و نیرو‌های اصلی خود را از بین ببرند و در تحلیل دیگر گفته می‌شود که صدام با علم بر اینکه منافقین با پایان‌یافتن جنگ به او وفا نمی‌کنند با تشویق و ترغیب آنها به این عملیات به نوعی منافقین را قلع و قمع کند.»

 

نگاهی به زندگی سردار

سردار ایافت که تا پایان سال ۶۷ مسئولیت اطلاعات عملیات لشکر ۵۵ ویژه شهدا را به عهده داشت بعد از پایان جنگ دوره دافوس سپاه را گذرانده و بعد از فارغ‌التحصیلی دوباره به لشکر بازمی‌گردد و تا سال ۷۰ در مناطق عملیاتی شمال غرب به‌عنوان جانشین لشکر خدمت می‌کند، سپس جانشین تیپ یکم لشکر نصر در مشهد و ۸ سال هم معاون اطلاعات سردار شوشتری بود.

سال ۷۸ برای مأموریت‌های خارج از کشور اعزام می‌شود و از سال ۸۶ تا زمان شهادت سردار شهید شوشتری مسئول قرارگاه عاشوراست. بعد از شهادت سردار شوشتری به سیستان و بلوچستان می‌رود و سپس در سال ۹۴ با عنوان جانشین فرماندهی قرارگاه منطقه‌ای ثامن‌الائمه خدمت ۳۶ ساله خود را به پایان می‌رساند.  

او همچنین به عهدی که به والدین خود داده بود، وفا می‌کند و تحصیلات خود را تا کارشناسی‌ارشد ادامه می‌دهد، اکنون نیز در کنار هم‌رزمانش به کار‌های فرهنگی در مؤسسه شمیم اخلاص واقع در خیابان کوهسنگی می‌پردازد.

 

درباره عملیات مرصاد

درست ۶روز پس از پذیرش قطعنامه۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران، «عملیات مرصاد» با نام سازمانی «عملیات فروغ جاویدان»  ازسوی سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین طرح‌ریزی شد. فرماندهی نیروهای جمهوری اسلامی ایران در این عملیات عظیم برعهده سردار شهید صیاد شیرازی بود.

در پایان این نبرد چند روزه که ابتدا با تصرف بخشی از مناطق ایران در استان کرمانشاه ازسوی منافقین همراه بود، تعداد زیادی از نیروهای مهاجمین کشته شدند به‌نحوی‌که جنازه‌های آنان در اطراف جاده‌های استان کرمانشاه گروهی قابل رؤیت بود. همچنین تمامی اراضی اشغال‌شده ایران در منطقه عملیاتی مرصاد به‌طور کامل بازپس‌گیری شد.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸ در شماره ۳۴۴ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44